عجب روزهايي دارد اين ماه، انگار کمي بالاتر از خودت، خودت را مي بيني. عجيب است که يک برهه از زمان اينطوري ست، مثل معجزه ست. اتفاقي که سالها نيفتاده اين موقع مثل يک شگفتي ناگهان سر مي زند. چيزهايي درون تو، خود را به تو نشان مي دهند و يک احساس خاصي، مثل حالت شرمندگي نرمي که پشت آن نوعي آرامش و اطمينان هست، در وجودت جريان مي گيرد. انگار يک نيروي گرم و الهام بخش بغلت کرده ودر قلبت زمزمه مي کند: آرام باش، بهرحال اينها خوب نيستند و درون تو بودند، وتو شبيه اينها نيستي و آن نيرو، توي تو، خود خودت را به تو نشان مي دهد.
عجب روزهايي دارد اين ماه، که درست روز عيدفطر با آن همه شادي که به دلت هجوم مي آورد باز دلت تنگ مي شود. تنگ مي شود براي آرامش غروب و صداي اذان و افطار. تنگ مي شود براي آن آغوش و نيروي گرم وعجيب. اين ماه، ماه عجيبي ست، اتفاقي در آن مي افتد، مثل معجزه. اتفاقي که بنظر مي رسد خاص اين برهه از زمان است.
ودرست آخرين غروبش، انگار پرنده اي از قلبت به بالا پرواز مي کند ودلت تنگ مي شود. انگار که روح تو به آسمان برود.
وعيد که شد، انگار از سفري پرماجرا و بسيار شگفت برگشته باشي و هنوز حس آن با توست و خاطرات زيبايش با توست و جهان اطرافت با تو روشن مي شود و شادي دنيا را فرا مي گيرد.
وبا تمام آن زيبايي روز عيد، با تمام شادي اش، باز دلت تنگ مي شود.
مي ,تو ,تنگ ,مثل ,انگار ,يک ,مي شود ,تنگ مي ,اين ماه، ,مثل معجزه ,برهه از
درباره این سایت